: منوی اصلی :
: درباره خودم :
: لوگوی وبلاگ :
: لینک دوستان من :
: آرشیو یادداشت ها :
: موسیقی وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
باران شدید بود. گفت :«باید بروم». گفتم:«کجا». نگفت. گفتم :«باید من را ببری!». به زور راضی شد. آن روزها در شهرداری معاونش بودم. رفتیم به یک محله ی حلبی آباد، نزدیک فرودگاه. گفتم:«چرا اینجا؟». به باران و تندی آب جوی و خانه های حلبی اشاره کرد و گفت: «ما شهردار این شهریم. باید بتوانیم جواب این مردم را بدهیم». پیاده شد. رد جریان آب را گرفت، رفت دید آب سرازیر شده رفته داخل یک خانه. در زد. پیرمردی آمد بیرون، گفت :«چی شده؟». مهدی آب را نشان داد و گفت :«ما ...»؛ پیرمرد عصبانی بود و گل آلود. هرچی از دهانش درآمد به شهردار و هر کس که می شناخت و نمی شناخت، گفت. مهدی گفت:«اگر یک بیل بدهی به ما، کمکت می کنیم این آب را ...». پیرمرد رفت و همسایه ها آمدند ، بیل اوردند. آن شب منو مهدی جوی کوچکی کندیم و آب را هدایت کردیم بیرون کوچه، تا اذان صبح طول کشید. تازه فهمیدم که مهدی شب های قبل را کجا صبح می کرده.
نوشته شده توسط : رهروان